نقد کتاب « این سه زن » (۲)
در مجموع آقای بهنود در این کتاب به نوعی قلمپردازی میکند که خواننده تصور نماید روی کار آمدن رضاخان و پس از او فرزندش محمدرضا نتیجه یک سری فعل و انفعالات سیاسی و شرایط تاریخی بوده است والا اراده خاص خارجی در این زمینه وجود نداشته است. در مورد رضاخان نیز این ادعا را به صراحت مطرح میسازد: «از جمله حوادث این دوره، چرخشی در سیاست انگلستان بود که در سفر سِر پرسی لورن وزیر مختار انگلیس به لندن به او ابلاغ شد. لورن دستوراتی دریافت کرده بود برای نزدیک شدن به وزیر جنگ و حمایت از او. پیام آور لورن نیز فروغی بود. به این ترتیب اخبار خفیه نویسان انگلیس نیز بر جمع اطلاعات رضاخان افزوده شد. از این مجموعه، اولین ثمرهای که به بار آمد دستگیری قوامالسلطنه بود- تنها شانس شاه و مدرس برای مقاومت در مقابل رضاخان…»(ص۱۶۷) و بر همین روال در چند فراز از دولت سیدضیاء به عنوان دولت کودتا یاد میکند.(ص۱۴۵) در حالی که طراحان و عاملان داخلی کودتا از ابتدا مشخص بودند و بر همین اساس «رضا شصت تیر» به عنوان یک قزاق جزء، مراحل ترقی را به سرعت طی کرد تا به سردار سپهی رسید. لذا این که گفته شود سیاست انگلیس در زمان وزیر جنگی رضاخان به سوی وی چرخش کرد کاملاً خلاف واقع است، زیرا ارتقا فردی بیسواد و «افراطگر در میگساری و قماربازی»(ص۱۲) با نظر افسران انگلیسی صورت گرفت که آقای بهنود نیز به آن اذعان دارد؛ بنابراین هر آشنای با تاریخ معاصر ایران با هر گرایشی ناگزیر از آن است که رضاخان را عاملی مورد مطالعه قرار گرفته و مطیعتر از هر فرد دیگر متمایل به لندن قلمداد کند. اظهارات متناقضی از این دست که در کتاب «این سه زن» به وفور یافت میشود قطعاً نمیتواند واقعیتها را مخدوش سازد.
دومین نکتهای که واقعنگاری آقای بهنود را نزد خواننده زیر سئوال میبرد عدم معرفی اشرف پهلوی است. در حالی که به مقتضای نام کتاب میبایست به ابعاد زندگی همزاد محمدرضا پهلوی نیز پرداخته میشد، بسیار اندک در مورد اشرف قلمفرسایی شده است. از همکاری او با باندهای جهانی قاچاق مواد مخدر (که خبر درگیریهای فیزیکی و مسلحانه وی با سایر باندها در خارج کشور به مطبوعات درز کرد. ر.ک. به کتاب آخرین سفر شاه نوشته ویلیام شوکراس، ص۲۴۱)، نقش محوری و اصلی وی در خارج کردن عتیقهها و آثار باستانی کشور (بعدها پسرش این نقش را دنبال کرد) و… هیچگونه سخنی به میان نیامده است، در عوض به نقل از قوامالسلطنه ادعا میشود که اشرف وطنفروش نیست: «خبر دیگری که در آن ملاقات به گوش قوامالسلطنه رسید، احتمال سفر اشرف به شوروی بود… جملهای گفت که بعدها به دفعات از او نقل شد. «این دختره جاهطلب است، وطن فروش نیست. برادرش حاضر است برای برکناری من از آذربایجان بگذرد. اصلاً شاه جنوب ایران باشد و نوکر انگلیسیها. ولی این دختره، اینطور نیست…»(ص۳۵۹) و در فراز دیگری بسیار فراتر رفته و تدبیر قوامالسلطنه را برای بیرون کردن روسها از شمال کشور و جمع شدن بساط نیروهای مورد حمایت آنان چون فرقه دمکرات آذربایجان را به صورت سؤالی به اشرف نسبت میدهد: «هنوز سئوال اصلی باقی است. آیا مظفر فیروز قربانی توافق قوام و اشرف در آن عصرانه خصوصی کاخ شد؟ چنان که سئوال بزرگتر نیز در پی آن آمد: آیا فرقه دمکرات نیز قربانی دیدار خصوصی استالین با اشرف نشد؟»(ص۳۶۲)
شاید این بخش از اظهارات منتسب به قوامالسلطنه را بتوان با واقعیتهای تاریخی منطبق دانست که پهلویها حاضر بودند برای بقای سلطنت خود از بخشی از ایران بگذرند. بیجهت نیست که هم در زمان رضاخان و هم در دوران محمدرضا پهلوی بدون اینکه جنگی صورت گیرد بخشهایی از خاک ایران جدا شد و در اختیار بیگانگان قرار گرفت. رضاخان علاوه بر بخشش سخاوتمندانه نفت ایران به انگلیسیها که قاجارها نیز این چنین به این کار مبادرت نکرده بودند، از نفت خانقین و ارتفاعات آرارات نیز به نفع عراق و ترکیه گذشت. محمدرضا نیز به دستور انگلیس از بخشی از خاک ایران (بحرین) چشم پوشید تا بتواند با حمایت بیگانه به مالاندوزی بپردازد. البته آقای بهنود نیز به این امر اذعان دارد: «حادثه دیگری که میتوانست آرامش خاطر شاه را فراهم آورد، پیمان سعدآباد بود. وزیران خارجه ترکیه، عراق و افغانستان در تهران گرد آمدند و در سعدآباد بر پیمانی امضا گذاشتند و اینها هم معنای استقرار رژیم را داشت. برای رسیدن به این پیمان، رضاشاه، به اختلافات ارضی با ترکیه و عراق پایان داد. از نفت خانقین گذشت و هم از ارتفاعات آرارات. این مجموعه به اضافه باجی که در قرارداد نفت به انگلیسیها داده بود، در آستانه جنگ جهانی حکومت او را به عنوان حلقهای از کمربند دور شوروی در چشم لندن عزیز میداشت. گذراندن قانونی که داشتن هر نوع افکار اشتراکی را در ایران ممنوع و غیر قانونی اعلام میداشت، نکته دیگری بود که بر اساس خواست انگلیسیها به تصویب رسید.»(ص۲۷۷) همچنین در مورد اینکه نتیجه حکومت پهلوی اول برای ملت ایران چه بود، کتاب «این سه زن» نیز به گوشههایی از حقایق اشاره دارد: «در تهران، مرکز فرماندهی رضاخان، به قساوت سرپاس مختاری که گوی سبقت از درگاهی و آیرم ربوده بود، همه چیز تحت کنترل بود و با گذر ایام و پیری، رضاخان سختگیرتر میشد. رئیسان املاک در شهرستانها، هر روز چند سندی به دفتر مخصوص میفرستادند و صاحبان آن املاک معمولاً نفی بلد میشدند.»(ص۲۷۵) و در فرازی دیگر میافزاید: «او اینک سلطنتی را رها میکرد که آن را به بهای کشتن صدها تن و بیخانمان کردن هزاران نفر حفظ کرده بود و خوب میدانست دستهای پسرش برای گرفتن چنین فولاد گداختهای چقدر ضعیف است. هیچ عاملی جز تهدید به حضور نظامی روسها و دستگیریش توسط آنها نمیتوانست او را وادارد که از آن اتاق سری و قفلدار پشت دفتر مخصوص چشم بپوشد، در آن اطاق چهل و چهار هزار سند منگولهدار وجود داشت که تقریباً هیچ کدام از آنها را صاحبان اصلی به میل نفروخته یا نبخشیده بودند.»(ص۳۰۶) حتی اگر آمار ارائه شده توسط آقای بهنود را قرین به صحت بپنداریم به خوبی مشخص میشود که آیا پهلویها وطنپرست بودند یا وطنفروشانی صرفاً مال پرست. البته در مورد املاک مرغوبی که در سراسر ایران به تصاحب رضاخان درآمد آمار متفاوتی ارائه شده است. از جمله استاندار فارس و سپس خراسان در دوران پهلوی دوم در این زمینه میگوید: «پس از اینکه رضاشاه کنار رفت، موضوع دارایی ایشان در گردهماییهای سیاست پیشگان داخلی و خارجی مطرح شد و بزرگان قوم به این نتیجه رسیدند که برای جلوگیری از هرگونه سوءتفاهمی، در آغاز ملکها و نقدینه و غیره که متعلق به ایشان بود به محمدرضا ولیعهد منتقل شود… در ضمن کسانی دادخواستهایی درباره زمینها و داراییشان که از سوی رضاشاه گرفته شده و یا خریداری شده به دادگاه تسلیم کردند. جمع رقبههایی که به مالکیت رضاشاه درآمده بود نزدیک پنج هزار و ششصد فقره بالغ میشد.» (گذر عمر، خاطرات سیاسی باقر پیرنیا، انتشارات کویر، تهران، صص ۵-۲۸۴) مشاور خانم فرح دیبا نیز در این زمینه میگوید: «این بنیاد (پهلوی) در سال ۱۳۳۷ تأسیس شد و سپس املاک خصوصی شاه در اختیار آن قرار گرفت. این املاک که عبارت از ۸۳۰ دهکده با مساحتی برابر با دو میلیون و نیم هکتار بودند به عنوان ارث پدر، از رضاشاه به محمدرضاشاه رسیده بود. رضاشاه، در طول سالهای آخر حکومتش یعنی تا ۱۳۲۰، به گونهای مستبدانه، بهترین زمینهای کشاورزی ایران را غصب کرد که بخش اعظم این زمینها در مناطق حاصلخیز سواحل دریای خزر واقع شده بودند.»(از کاخ شاه تا زندان اوین، احسان نراقی، ترجمه سعید آذری، چاپ دوم، صص۵-۹۴)
به این ترتیب به خوبی میتوان به انگیزه رضاخان در اعطای امتیازات چشمگیر به بیگانگان (که آقای بهنود آن را بیگانه ستیزی میخواند) پی برد. وی به صورت جنون آمیزی به جمعآوری پول و ملک میپرداخت. همچنین حساب ارزی وی در لندن و ریالیاش در بانک ملی ایران جایی برای تطهیر افرادی که بیگانگان مستقیماً بر ملت ایران مستولی ساختند، باقی نمیگذارد.
از جمله مهمترین وقایع تاریخی دیگری که مورد توجه جدی کتاب «این سه زن» قرار گرفته و به تفصیل به آن پرداخته شده وقایع سالهای ۱۳۳۱ و ۱۳۳۲ است. در این بخش روایتگر تاریخ به دکتر مصدق و شاخه نظامی حزب توده به رهبری کیانوری و مریم فیروز نزدیک میشود. نگاه یکسونگر در این زمینه، هم مانع از تشخیص ایرادات و ضعفهای دکتر مصدق و هم آیتالله کاشانی میشود. از سویی، در حالی که به هیچ یک از خطاهای دکتر مصدق در این کتاب اشاره نمیشود، مسائلی به آیتالله کاشانی نسبت داده میشود که کاملاً جعلی است: «… سکوت رادیو شکست الو… الو… مردم من میراشرافی…» این صدای گوش خراش که میخواست پیام آیتالله کاشانی را بخواند و نزدیک شدن سرلشکر زاهدی به ایستگاه رادیو را مژده بدهد، در عین حال خبر میداد که مصدق تکهتکه شده، دکتر فاطمی نیز به دست مردم افتاده… این خبر که فقط صبح فردایش خلاف آن ثابت شد ناگهان دنیا را بر سر مریم کوفت. کرومیت روزولت نیز در نهانگاه، خبر را از همان رادیو شنید و منتظر ماند تا پیام آیتالله کاشانی در تأیید برکناری و سقوط مصدق توسط فرزندش خوانده شود و صدای زاهدی به گوش برسد، آنگاه شامپاینی را از یخ درآورد…» (صص۲-۴۲۱)
براساس اسناد و مدارک موجود هرگز آیتالله کاشانی پیامی در این روز صادر نکرده بود. از طرفی اقدام شخصی مصطفی کاشانی- که تفاوتهای بارزی با پدر داشت- به حضور در رادیو با واکنش شدید آیتالله کاشانی مواجه میشود. در این زمینه آقای محمدحسن سالمی (نوه آیتالله کاشانی) در بیان خاطرات خود از روز ۲۸ مرداد، از برخورد تند پدربزرگ خویش با «مصطفی» خبر میدهد. به روایت آقای سالمی، در آن روز که آیتالله کاشانی در منزل ایشان در تهران میهمان بوده است، بعد از بازگشت فرزندشان از رادیو بشدت با او برخورد میکند و به صورت اهانتآمیزی وی را مورد سرزنش قرار میدهد. (خاطرات شفاهی محمدحسن سالمی، مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران) ضمن اینکه علیالقاعده نوارهای رادیو در این روز موجود است و با مراجعه به آرشیو میتوان به جعلی بودن ادعای قرائت پیام آیتالله کاشانی از رادیو به سهولت پی برد. با این وجود آقای بهنود به این خبرسازی اکتفا نمیکند و به جعل خبر مشابهی با بهرهگیری از نقل قول افسران حزب توده مبادرت میورزد: «افسران خبر میدادند که زاهدی در شمیران از آیتالله کاشانی دیدار کرده، بقایی، حائریزاده و مکی هم در زیرزمین باشگاه افسران با زاهدی سنکنجبین و خیار میخوردند.» (ص۴۲۴)
چنانکه اشاره شد آیتالله کاشانی اصولاً در آن روز در شمیران نبوده و چنین ملاقاتی بین وی و زاهدی صورت نگرفته است. اما ظاهراً برای ملکوک ساختن شخصیت آیتالله کاشانی در حد یک همکاری کننده با زاهدی، نویسنده کتاب «این سه زن» به چنین داستان پردازیهایی نیازمند بوده است، در حالی که موضع آیتالله کاشانی در برابر زاهدی و نامه هشدارگونه وی به دکتر مصدق در مورد کودتا مشهورتر از آن است که آقای بهنود از وجودش بیاطلاع بوده باشد. اینکه نویسنده به چه دلیل به چنین نامهای هرگز اشاره نمیکند، بلکه به عکس با جعل مطالبی سعی در القای دخالت آیتالله کاشانی در کودتا دارد، جای سئوال باقی میگذارد.
نکته جالب در همه این روایتگریها، پرداختن به جزئیاتی است که خواننده هرگز تصور بیپایه بودن آن را نکند؛ بیرون آوردن شامپاین از یخ توسط روزولت، سنکنجبین و خیار خوردن آقایان در زیر زمین باشگاه افسران و … به نوعی به اخبار جعلی پیوند میخورد که کمتر تردیدی در صحت و سقم خبر ایجاد نشود. در کنار انتشار چنین روایتهایی به نقل از سازمان افسران حزب توده، نویسنده کتاب «این سه زن» تلاش میکند نقش این حزب را در بسیج مردم و اعتراضات گسترده در روز ۳۰ تیر که شاه را مجبور به کنار گذاشتن قوام کرد، بسیار پررنگ سازد: «روز ۲۹تیر اعلامیه حزب توده و آیتالله کاشانی، با هم منتشر شد. کاشانی دستور اعتصاب عمومی صادر کرد و حزب توده به تمام افراد خود دستور داد برای تظاهرات و روزی سخت آماده شوند، سرلشکر علوی مقدم فرماندار نظامی تهران از شاه کسب تکلیف کرد و پاسخهای مبهم شنید.» (ص۳۹۸)
در همین حال که نویسنده نقش حزب توده را در بسیج مردم پررنگ میسازد، در فرازی دیگر به صورت کاملاً متناقض، در بررسی علت شکست دولت مصدق میگوید: «حزب توده به یک ضعف مهم تشکیلاتی خود واقف نیست. این حزب که تحصیلکردهها و افراد بااستعداد و باسواد را در میان تمام طبقات حتی شاهزادگان و خوانین به خود جلب کرده، در میان لومپنها و افراد بیسواد جایی ندارد، از همین نقطه گزیده میشود. دکتر مصدق نیز جز این نیست، به اشاره او دانشگاهها و مدارس و حتی بازار تعطیل میشوند، او چهرهای جهانی شده است، ولی در دروازه غاز و دروازه قزوین و نقاط محروم که تمام این دعوا برسر آنهاست، نه او و نه جبهه ملی نفوذی ندارند. معمولاً این گروه با اعلامیهای از آیتالله کاشانی به خیابان میریختند و یا حرکات دشمن را خنثی میکردند، اینک آیتالله با دولت نیست.» (ص۴۱۷) در این فراز برای ناچیز جلوهگر ساختن نقش آیتالله کاشانی در نهضت ملی شدن صنعت نفت دو جفا صورت میگیرد؛ یکی به تودههای مردم که شجاعانه به صحنه آمدند و نهضت را به پیش بردند عنوان «لومپن» (لات و بیسروپا) داده میشود، دیگر اینکه آقای کاشانی فردی در حد لومپنها معرفی میشود. دستکم آقای بهنود نباید فراموش میکرد که در این دوران یعنی تا قبل از عزم مصدق برای تعطیلی مجلس شورای ملی آقای کاشانی رئیس مجلس بود، یعنی قاعدتاً در میان نخبگان نیز دارای پایگاه بود. ضمن اینکه زمانی که مردم با اطلاعیه آیتالله کاشانی به صحنه آمدند و شاه را وادار به بازگردانیدن مصدق به پست نخستوزیری کردند، «ملت غیور و سلحشور ایران» خطاب میشدند اما زمانی که آقای کاشانی هم کنار گذاشته میشود و از طرفی افراد مرموزی چون مظفر بقایی گره کور اختلافات را کورتر میکنند و دیگر اطلاعیهای برای بسیج مردم صادر نمیشود، همین مردم که به صحنه نمیآیند تبدیل به مشتی لومپن میشوند. البته این که تودهایها از یک سو به دکتر مصدق نزدیک میشوند و از سوی دیگر با ارتکاب اعمالی علیه اعتقادات مردم موجب دلسردی آنها به نهضت میگردند، مسئله مرموز دیگری است که میبایست به طور مستقل به آن پرداخت، هرچند آقای بهنود نیز علیرغم برخوردی سمپاتیک با شاخه نظامی حزب بعضاً به مسائلی اشاره دارد که میتواند زمینه تأمل خوانندگان را فراهم آورد: «شاه نظر به تصویر جهانی رژیم خود داشت و از جانب او فشار ویژهای برای دستگیری مریم فیروز اعمال نمیشود. اما اشرف نیز شاهی دیگر است و بختیار خوب میداند که او چه کینهای از «آن دختره» در دل دارد… اما ساعتی بعد که «آن دختره» را به دفتر بختیار میبرند و او چادر از سرش برمیاندازد، بختیار با تحکم به مامور دستگیری میگوید: این نیست. ببریدش… اما سپهبد زاهدی که خود از فشارهای شاه و اشرف به ستوه آمده و آخرین روزهای صدارت را میگذراند و همچون دیگرانی که به سلسله پهلوی خدمت کردند از آنها به جهت قدرناشناسی و ناسپاسی دل چرکین است، به سرهنگ زیبائی محرمانه میگوید مایل نیست «آن دختره» دستگیر شود.» (صص۶-۴۳۵)
اینکه علیرغم فشار شاه و اشرف، مریم فیروز و کیانوری توسط زاهدی دستگیر نمیشوند و سرانجام موفق به خروج از کشور میگردند، اما دکتر فاطمی که برای در امان ماندن به حزب توده پناه برد تا در محلهای امن آنان از تعرض دولت کودتا محفوظ بماند، نه تنها به خارج کشور فرستاده نمیشود بلکه مخفیگاه وی به سرعت لو میرود، در مجموع عملکرد مسئول شاخه نظامی حزب توده را آنچنان ابهامآمیز میکند که دبیر اول حزب توده در اوایل دهه ۵۰ به صراحت نسبت وابستگی به وی میدهد: «ایرج اسکندری که اصلاً تصوری از ماجرائی ندارد که در تهران میگذرد در مسکو ادعا میکند که مریم و کیانوری از عوامل دستگاه اطلاعاتی بریتانیا هستند.» (ص۴۳۴)
البته باید اذعان داشت که نقش مرموز جناحی از حزب توده و افراد وابسته، اما به ظاهر مبارزی چون مظفر بقایی در خطاهای دکتر مصدق و آیتالله کاشانی تعیین کننده است که پرداخت جامع به آن در این مختصر نمیگنجد. نویسنده کتاب به جای برخوردی منصفانه با ضعفهای سیاسی این دو شخصیت برجسته نهضت ملی شدن صنعت نفت، در حالی که نسبتهای مغرضانهای را به آیتالله کاشانی میدهد بسیاری از واقعیتهای تاریخی را که با بیان آنها ضعفهای دکتر مصدق در معرض قضاوت قرار میگیرد، اصولاً مطرح نمیسازد. برای نمونه انتصاب سرتیپ متین دفتری به ریاست شهربانی توسط دکتر مصدق را باید مورد اشاره قرار داد در حالی که به دلیل آشکار شدن وابستگیاش باید دستگیر میشد. آقای دکتر کریم سنجابی رئیس جبهه ملی در دهه ۵۰ در این زمینه میگوید: «من آنجا خدمت مصدق بودم که تلفن زنگ زد. وصل به تلفن یک بلندگو بود شنیدم سرتیپ ریاحی است که صحبت میکند. ریاحی به او گفت: اجازه بدهید ما تیمسار دفتری را دستگیر بکنیم. میدانیم دفتری پسرعموی مصدق بود. مصدق گفت: چکار کرده است؟ گفت: در این کار آلوده است… توی همان عمل کودتا و توطئهها. مصدق گفت: بگیرید… فردا صبح که من نزد مصدق رفتم توی پلهها به همین تیمسار دفتری برخوردم. دیدم گریه میکند. گفتم: چرا گریه میکنی؟ گفت جگرم میسوزد عموی من مورد تهدید قرار گرفته و حالا میخواهند مرا دستگیر بکنند. من رفتم به مصدق گفتم که تیمسار دفتری در راهرو ایستاده و گریه میکند. گفت بگو بیاید تو… به نظرم ۲۷ مرداد بود. گفت: بگو بیاد تو، با او وارد اطاق شدیم، مصدق بلافاصله به او گفت: چه خبر است عموجان؟ برو شهربانی را تحویل بگیر. به ریاحی هم تلفن کرد و گفت: آقای ریاحی شهربانی تحویل سرتیپ دفتری است.» (خاطرات سیاسی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، انتشارات صدای معاصر، ۱۳۸۱، صص۱۶۰-۱۵۹) انتصاب دفتری به ریاست شهربانی موجب شد که فردای آن روز شهربانی کاملاً در اختیار کودتاگران قرار گیرد. دکتر سنجابی در فرازی دیگر از خاطرات خود به طرح انتقاد دیگری میپردازد که از سوی آیتالله کاشانی نیز مطرح شده است و آن آزاد گذاشتن زاهدی با اطلاع از این موضوع است که وی شرائط داخلی را برای کودتای بیگانگان در کشور فراهم میکند: «یک نفر از خود عوامل کودتا که نمیدانم چه شخصی بود با مصدق ارتباط محرمانه داشت و جریان را مرتباً به وسیله تلفن به او خبر میداد. ولی متاسفانه مصدق اقدام و تجهیزاتی که برای جلوگیری از کودتا لازم بود نتوانست به عمل بیاورد و باز متاسفانه در چند روز پیش از کودتا به زاهدی اجازه داد که از تحصن مجلس سالم بیرون برود. س (سئوال مصاحبه کننده طرح تاریخ شفاهی هاروارد): دکتر معظمی رفت و شنیدم که بدون اجازه مصدق این کار را کرد: ج: نخیر بدون اجازه مصدق نبود من در منزل آقای دکتر مصدق بودم که معظمی رئیس مجلس آمد و به او گفت: اجازه بدهید او را از مجلس خارج بکنیم. بعد هم که از مجلس بیرون آمد شما هر کارش میخواهید بکنید. مصدق هم اجازه داد. ممکن است مصدق بعد از اینکه معظمی رفت و از او این اجازه را گرفت ناراحت شده باشد ولی من خودم آنجا بودم که معظمی پیش او رفت و آمد و به من گفت که من با مصدق صحبت کردم و از ایشان اجازه گرفتم که زاهدی را از آنجا بیاندازم بیرون. وقتی زاهدی از آنجا بیرون آمد مصدق میتواند او را به هر کیفیتی که میخواهد دستگیر کند.» (همان، صص۱-۱۶۰) بعد از خارج ساختن زاهدی از مجلس، دولت دکتر مصدق هیچگونه اقدامی در مورد فردی که میدانستند محوریت کودتا را به عهده دارد صورت نداد و این در حالی بود که حتی دوستان آقای مصدق در جبهه ملی نیز انتظار داشتند چنین فردی بلافاصله بعد از خروج از مجلس دستگیر شود. دکتر کریم سنجابی همچنین در مورد انتقاد اعضای جبهه ملی از بازی دکتر مصدق با برگه حزب توده – یا بهتر بگویم مشکوکترین جناح آن که موجب وحشت تودههای مردم شد؛ همان مردمی که در قیام سیتیر بنا به دعوت و فراخوان آیتالله کاشانی به خیابانها ریختند و نهضت ملی شدن صنعت نفت را تحکیم بخشیدند- میگوید: «… روز سالگرد ۳۰ تیر بود که آن تظاهرات صورت گرفت و مرحوم خلیل ملکی آمد و نگرانی خودش را به من اظهار کرد. آقا! دیگر چه برای ما باقی مانده، تودهایها امروز آبروی ما را بردند، این آقای دکتر مصدق میخواهد با ما چه کار کند… بنده هم آمدم خلیل ملکی و داریوش فروهر و مرحوم شمشیری و … را با خودم نزد دکتر مصدق بردم. خلیل ملکی آنجا تند صحبت کرد. گفت آقا! مردمی که از شما دفاع میکنند همینها هستند. کم هستند زیاد هستند همینها هستند. چه دلیلی دارد که شما قدرت توده را این همه به رخ ملت میکشید و این مردم را متوحش میکنید…» (خاطرات سیاسی دکتر کریم سنجابی، نشر صدای معاصر، چاپ اول، سال ۱۳۸۱، ص۱۵۴) و در فرازی دیگر آزادی عمل دادن به حزب توده به ویژه به جناح تندرو آن که طی آن مستقیماً در انظار عمومی و در نشریاتشان به مقدسات مردم حملهور میشدند و برای تضعیف جایگاه مذهب از هیچگونه توهینی فرو گذار نبودند، به نوعی حساب شده عنوان میشود: «س: … فکر نمیکنید دکتر مصدق یک کمی زیادهروی کرده است در بازگذاشتن دست حزب توده در آن زمان؟ ج: مصدق تودهایها را خوب میشناخت. یک وقتی خود او به من گفت: من سه بار سوار تودهایها شدهام». (همان، ص۲۱۵)
آقای بهنود نیز در کتاب خود به نزدیکی شاخه نظامی حزب توده (که در آن زمان کیانوری در رأس آن قرار داشت) با دکتر مصدق اشاره دارد: «رهبران حزب توده که با آغاز به کار دولت مصدق، از آزادی عمل بیشتری برخوردار شده بودند، نظر داشتند که مصدق آمریکایی است و همه این ماجرا برساخته کمپانیهای بزرگ نفتی است، به همین جهت او را بدتر از قوام و رزمآرا میدانستند. مریم و کیانوری ابتدا چندان تحلیل روشنی نداشتند و هرچه زمان جلوتر میرفت، آنها بیشتر به سوی مصدق متمایل شدند، اما نه رهبران گریخته به شوروی (طبری، روستا، رادمنش و کشاورز) و نه آنها که در تهران بودند (قاسمی، بقراطی، جودت، یزدی) حرف مریم و کیانوری را قبول نداشتند.» (ص۳۸۹) و در فرازی دیگر میافزاید: «وقتی هیئت به مصدق خبر داد که برخلاف گفته بقائی و مکی این تودهایها نبودهاند که زد و خورد را آغاز کردهاند، روابط مصدق با مریم بهتر شد. حالا او میتوانست با تلفن اندرونی تماس بگیرد، مصدق به اندرون برود و دور از چشم همه، با مریم و شوهرش سخن بگوید. این خط ارتباطی بود که کس دیگری در اختیار نداشت.» (ص۳۹۱) در اینجا میتوان حدس زد کسی که اطلاعات کودتا را مخفیانه به مصدق میداده احتمالاً کیانوری بوده است. هرچند دکتر کریم سنجابی از هویت او اظهار بیاطلاعی میکند، اما از آنجا که شاخه نظامی توده در آن دوران بسیار پرقدرت بود و در همه جای ارتش نفوذ داشت و هیچ تحرکی از چشم این شبکه دور نمیماند، فرد مطلع کننده مصدق نمیتواند کسی جز مسئول شاخه نظامی حزب توده باشد. اما تصور دکتر مصدق از سواری گرفتن از حزب توده زمانی محک میخورد که شاخه نظامی این حزب در روز کودتای ۲۸ مرداد، علیرغم برخورداری از امکانات گسترده و نیروهای نظامی فراوان، اقدام چندانی برای خنثی کردن کودتا نمیکند و دقیقاً همان سیاست مسکو را پیگیری میکند که یازده تن طلاهای ایران را در دوران دولت مصدق تحویل نمیدهد، اما بلافاصله بعد از سقوط مصدق تسلیم دولت کودتا مینماید. هرچند برخی برخورد دیرهنگام مصدق در روز ۲۷ مرداد با حزب توده را دلیل این انفعال عنوان میکنند، اما این امر نمیتواند دلیل انفعال شاخه مخفی نظامی باشد. البته آن گونه که در تاریخ ثبت است، دشمنان استقلال ایران از بازی دکتر مصدق با این جریان ضدمذهبی بهره بیشتری بردند زیرا این امر به جریانات مرموز و مشکوک این امکان را داد تا در خیابانهای تهران ضمن سردادن شعارهای «درود بر استالین» به مقدسات مردم توهین کنند. این جسارتهای حساب شده به شدت مردم را از حرکت استقلالطلبانه خود مأیوس ساخت و این تصور را در جامعه ایجاد کرد که ممکن است ایران به زیر یوغ اتحاد جماهیر شوروی درآید، بنابراین زمانی که دولت مصدق با برخی اهداف سیاسی- که از آن ذکری به میان نمیآید- امکان اینگونه تحرکات را فراهم میکند، انگلیسیها نیز چپ دست ساختهای را سامان میدهند تا یأس سیاسی سنگینی را بر فضای جامعه حاکم سازند. میتوان گفت حاصل سیاست سواری گرفتن از شاخه نظامی توده و مسئول آن (یعنی کیانوری) موجب شد تا هم در جبهه خارجی از نگرانی از خطر قرار گرفتن ایران در زیر پرچم سرخ بهره لازم گرفته شود و هم در جبهه داخلی در روز کودتای ۲۸ مرداد هیچ نشانی از حمایت تودههای مردم نیابیم و صحنه برای چاقوکشان و بدکاران دارودسته شعبان جعفری و عوامل بیگانه کاملاً خالی شود.
در آخرین فراز از این نقد باید به این نکته اشاره کرد که نویسنده، صرفاً نام سه زن بیارتباط با یکدیگر را بهانهای برای روایتگری رمانگونه خود کرده است. والا به زندگی اشرف پهلوی که همه تاریخنگاران از وی به عنوان مجموعهای از زشتیها و پلیدیها یاد کردهاند به دلایلی خاص بسیار اندک میپردازد. ایران تیمورتاش نیز از آن جهت که در تاریخ معاصر ایران وزن چندانی نداشته است نمیتوانسته محوریتی از کتاب را به خود اختصاص دهد. اما مریم فیروز به عنوان زنی مدیر که البته از سیاست درک چندانی نداشته است (همانگونه که آقای بهنود نیز به آن اذعان دارد، ص۳۵۵) و حلقه وصل یک جریان سیاسی مهم در تاریخ معاصر این مرز و بوم با جریان حاکم در دوران پهلوی دوم بوده است، نقش مهمی در این اثر دارد.
نقش مریم فیروز که جریان غربگرا در کشور را با جریان شرقگرا مرتبط میسازد و به عبارت بهتر یکی از حلقههای ارتباطی این دو جریان به شمار میآید در برخی مقاطع تاریخی همچون نهضت ملی شدن صنعت نفت، بسیار سرنوشت ساز است و باید به طور مستقل از سوی تاریخپژوهان مورد توجه قرار گیرد. «این سه زن» البته به مطالب پراکنده ارزشمندی در این زمینه اشاره دارد که میتواند به رفع برخی ابهامات کمک کند، هرچند این کتاب دارای اشتباهات تاریخی قابل توجهی است که از آنها نباید غفلت کرد.
پایان.
منبع:دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران
/س

نظرات ارزشمند خود را در مورد این مقاله از فرم ارسال نظر که در اخر همین صفحه وجود دارد برای ما ارسال کنید تا در سایت نمایش داده شودنظرات شما بعد از بررسی در سایت نمایش داده خواهد شد نمایش نظرات به معنای تایید انها توسط سایت نیست ونظرات شخصی بازدید کنندگان سایت در مورد این مقاله هست پیشاپیش از اینکه نظرات ارزشمند خود را در مورد این مطلب به سایت ارسال می کنید از شما ممنون هستیم باعرض پوزش بابت تاخییر ایجاد شده در تایید نظرات برای نمایش در سایت به دلیل مشغله کاری زیاد نظرات جدید با تاخییر بر روی سایت قرار میگیرند
خیلی عالی بود .